دلتنگی

ساخت وبلاگ

زهرام

تا آخرین لحظه رفتنت، هر ثانیه که گذشت، 

هر ثانیه پُر میشدم... 

به جان خودت که عزیزتر از آن ندارم، همان لحظه بغضم داشت میترکید...

می خواستم فریاد بزنم، دیگر اشک هایم طاقت ماندن نداشت...

خدارو شکر که ندیدی...شاید اگر میدیدی، صدای گریه ات دل ریش شده ام را، خاکستر می کرد...

 

وقتی که رفتی، 

وقتی که من را به دست خدا سپردی، 

وقتی که با صدای لرزان گفتی: "خدانگهدارت زندگیم"

از آنچه میترسیدی، از آن بغض خفه شده، 

بالاخره ترکید...

 

به جانت قسم که میدانی عزیزتر از آن ندارم،

نتوانستم... نتوانستم... نتوانستم...

که دیگر خفه اش کنم...

مرا ببخش!!!

برای نفسم...
ما را در سایت برای نفسم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zahram4549 بازدید : 79 تاريخ : پنجشنبه 2 اسفند 1397 ساعت: 18:55